• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۶ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5900 -
  • ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۶ آبان

سفرنامه « لبنان» سيدعطاءالله مهاجراني

بيروت، جهانی ديگر

بر بساطي كه بساطي نيست... (۴)

سپيده‌دم روز شنبه ۱۴ مهر ماه

خبرهاي ساعت 5 صبح الجزيره و الميادين و المنار را مرور كردم. زيرنويس‌ها را سريع مي‌ديدم. خبر سفر روز جمعه و يك روزه دكتر عراقچي به بيروت همه را بهت‌زده كرده است. بهتر از اين نمي‌شد و نمي‌شود از ميانه ميدان از ديپلماسي سخن گفت! بيروت در نخستين ساعات بامداد جمعه و نيز پنجشنبه شب بمباران شده است. سيدحسن نصرالله شهيد شده. حادثه پيجر‌ها و بي‌سيم‌ها اتفاق افتاده است. سفير ايران، آقاي اماني آسيب ديده و به ايران منتقل شده است. نه حزب‌الله در اين شرايط سامان دارد و نه سفارت ايران و نه بيروت و نه لبنان. اسراييل از پايان حزب‌الله سخن مي‌گويد. درست در متن چنين ويراني‌ها و قرباني‌ها و بي‌ساماني‌ها و جنگ رواني- تبليغاتي، عراقچي به بيروت سفر كرده است. دست مريزاد! به روايت فردوسي: «فلك گفت احسنت و مه گفت زه!» سفر ايشان فراتر از هماهنگي ميدان و ديپلماسي است. ديپلماسي ايران دقيقا در ميانه ميدان و در كانون موقعيت بسيار حساس لبنان است. بدون شك براي هميشه از اين سفر به عنوان تصميمي خردمندانه و شجاعانه و بهنگام و موثر ياد خواهد شد. گويي اين سفر غبار اندوهي را كه بر حزب‌الله و سفارت ايران نشسته بود، زدود.

ساعت 5 و نيم صبح از هتل بيرون زدم. از هتل كه خارج شدم، هواي معطر بيروت تازه‌ام كرد. برخي شهر‌ها روح دارند. هواي‌شان زنده است. شهر با شما حرف مي‌زند. مثل اصفهان! شيراز! نيشابور! تبريز! برخي شهرها ايستاده در ميان برج‌ها و برق نئون مرده‌اند. مثل نيويورك! دوبي! ابن عربي در مقدمه فصوص درباره آفرينش تعبير و تصوير غريبي دارد. مي‌توان درباره شهر‌ها كه انسان‌ها آفريده‌اند از همان تعبير استفاده كرد. ترجمه آزاد سخنش اين است: «خداوند هستي را آفريد. هستي مسطح بود! روح نداشت. مثل آينه‌اي بود تاريك. يكنواختي مرده بر همه جا حاكم بود تا خداوند در هستي تجلي كرد و هستي به سخن آمد.» شهرهايي كه انسان‌ها آفريده‌اند. به ندرت به سخن آمده‌اند و روح فرهنگ و تمدن و انسان در آنها تجلي كرده است. بيروت از همان نوادراست. به روايت محمد ماغوط. بيروت كودك است و مادر و معبد. ساعتي تا طلوع آفتاب مانده است. محوطه بازي رو به خيابان الحمراء در جلوي هتل وجود دارد. شبيه حياط خانه رو به خيابان است. مثل خانه ما در لندن! در بخشي ميز و صندلي چيده‌اند. برخي نشسته‌اند. سر صبحي كه هنوز خواب را از چشمان‌شان نتارانده‌اند، دارند سيگار مي‌كشند! چارچوب نقره‌اي دروازه كنترل امنيتي هم پيداست، مدت‌هاست بي‌مصرف افتاده و گرد گرفته است. از نگهبان هتل كه لباس فرم دارد. پيراهن آبي روشن و شلوار سورمه‌اي، مي‌پرسم مي‌خواهم به ساحل بروم. از كدام سمت بروم؟! مرد ميانسالي كه داشت با نگهبان هتل حرف مي‌زد، با لباسي كه شبيه لباس داخل خانه است. دمپايي پلاستيكي پوشيده است. مرا نگاه مي‌كند. سيگار مي‌كشد. سلام مي‌كنم. احوالش را مي‌پرسم. خسته و درمانده به نظر مي‌رسد. نگهبان مي‌گويد از همين دست چپ برويد تا آخر خيابان الحمراء، انتهاي الحمراء دست چپ خيابان المناره است. دريا پيداست. مرد خسته به سيگارش پك مي‌زند. از من مي‌پرسد: «شما عراقي هستيد؟!»

 

«نه من ايراني هستم...»

«اما لهجه شما عراقي است؟» مي‌گويم: «بله، يادگار دوران جواني است. من در جواني مكالمه زبان عربي را در خوابگاه دانشگاه از دوستان ايراني ياد گرفتم كه صدام آنها و خانواده‌هاي‌شان را از عراق بيرون كرده بود (مثل برق در ذهنم در خوابگاه همدانيان دانشگاه اصفهان با عدنان حسيني و ابراهيم آواك داريم صبحانه مي‌خوريم. چاي توي شيشه مربا. عدنان هم سيگارش را آتش زده است. كتري روي هيتر برقي دارد توي سر خودش مي‌زند...) چيزي كه در جواني انسان ياد مي‌گيرد مثل نقش بر سنگ است.» گفت: «بله. العلم في الصغر كاالنقش في الحجر.» گفت اهل صور است. خانه‌شان هنوز يعني تا ديروز بر جا مانده است. برادر خانمش كه پسرخاله اوست. در همسايگي خانه‌شان زندگي مي‌كند. برادر خانمم به من گفت: «كجا برويم هيچ جا خانه خود آدم نمي‌شود!» من هم مي‌خواستم بمانم. اما خانواده اصرار كردند كه برويم بيروت. توي همين برج مقابل هستيم. برج ۱۳ طبقه ناتمام است. كسي جلوي ما را نگرفت. صاحب ساختمان هم وقتي باخبر شد ما ساختمان را اشغال كرديم. سخن تلخي به ما نگفت. دلش به رحم آمد. خب جنگ است. ما بايد به هم رحم كنيم. تقصير ما يا بچه‌هاي ما كه نيست. يكي از همين آوارگان ديشب عرصه به او تنگ شده بود. مي‌گفت. جنگ اسراييل با حزب‌الله است. ما كه نبايست آواره شويم. درست نگفتم؟»

گفتم: «در سال ۱۹۸۲ كه اسراييل تا بيروت آمد. شارون هتل الكساندر را مقر فرماندهي نظامي‌اش كرد. فلسطيني‌ها را در صبرا و شتيلا كشت در همين خيابان الحمراء سربازان و افسران اسراييلي رژه مي‌رفتند؛ آن موقع كه حزب‌الله نبود. حزب‌الله وقتي تشكيل شد ارتش اسراييل را مجبور به عقب‌نشيني كردند.»

درسته. ما گذشته را از ياد مي‌بريم. اسم شما چيست؟ من احمد هستم. اسم من هم سيد است! دعوت مي‌كنم همين‌جا، به ميز و صندلي‌هاي كنار در چرخان ورودي هتل اشاره كردم. با هم قهوه‌اي بخوريم شما از صور تعريف كنيد و از زندگي در صور. من هم از 8 سال جنگ عراق با ايران براي‌تان بگويم. با او و نگهبان گرم دست دادم. سمت چپ پيچيدم تا به ساحل برسم. آرام قدم مي‌زنم تا هيچ چيز را ناديده نگذاشته باشم. خيابان الحمراء لبالب خودرو است. توي پياده‌روها و جلوي خانه‌ها هر جا كه بشود جايي پيدا كرد. پارك كرده‌اند. انگار خيابان مثل گلوي مستي است كه از بس خورده است خودرو بالا آورده است. ماشين جمع‌آوري زباله به زحمت راه پيدا مي‌كند. البته حريف زباله‌هاي توده شده در كنار خيابان نمي‌شود. در خيابان الحمراء چشمم به تابلوي هتل موتزارت افتاد. تابلوي ديگري پايين تابلوي نام هتل بود: «مسرح ورساي!» از فردي كه در هتل كار مي‌كرد، پرسيدم: اين مسرح (تماشاخانه) همچنان فعال است؟ گفت نه سال‌هاست به جاي ديگري منتقل شده. از خيابان مناره به سمت خيابان نجيب العرداني مي‌پيچم. برج‌هاي بلند و شيك هتل‌ها در چشم‌اندازند و خيابان ساحلي كه به آن كرنيش CORNICHE مي‌گويند. اين نام ميراث زبان فرانسه است كه در لبنان مانده است. در مراكش و الجزاير و تونس هم ديدم همين واژه را به كار مي‌برند. برخي واژگان تركي از روزگار عثماني‌ها هم در فرهنگ محاوره لبناني‌ها كاملا مشهود است. مثل واژه «دُغْري» به معني مستقيم. از بلوار كنار ساحل كه عبور مي‌كنم. «نادي العسكري المركزي» با حصار بلند ايمن آهنين در برابر من است. پاركينگش پر از خودروهايي است كه براي استفاده از باشگاه آمده‌اند. اكنون در برابرم افرادي با سن و سال متفاوت جوان و پير، زن و مرد مي‌بينم كه در ساحل قدم مي‌زنند يا مي‌دوند. ليوان قهوه يا چاي در دست دارند. گوشي موبايل دارند. صداي موسيقي يا تلاوت قرآن گاه شنيده مي‌شود. با خود مي‌گويم: «زندگي مي‌دود!» نيم‌نگاهم به باشگاه نظاميان است. ارتش لبنان دفاع ضد هوايي ندارد، در عوض باشگاه بسيار بزرگ و مطلوبي دارد! هواپيماهاي بمب‌افكن اسراييلي هر وقت بخواهند و هر جايي را كه بخواهند بمباران مي‌كنند. پهپاد‌هاي شناسايي ملخي كه صداي چرخش ملخ‌شان را آشكارا مي‌شنويد. در آسمان بيروت و نيز صور و صيدا و بعلبك كه خواهم رفت، مي‌شنيدم. از همين گام نخست در خيابان ساحلي بساط خانواده‌هاي جنگ‌زده و آواره ديده مي‌شود. «بر بساطي كه بساطي نيست.»، شب و روز خود را مي‌گذرانند. مي‌توان تمايز خانواده‌ها را برحسب امكاني كه دارند، مشاهده كرد:

۱- برخي خودروي ون دارند. در پشتي خودرو باز است. شيشه‌ها را پايين كشيده‌اند. از خودرو به عنوان اتاق خواب استفاده مي‌كنند. معمولا بچه‌ها داخل خودرواند. پدر و مادر در بيرون كنار خيابان ساحل پتويي يا تشكي انداخته‌اند.

۲- برخي چادر‌هاي كوچك يا بزرگ دارند. درون چادرشان هستند. مثل چادر‌هاي پيك‌نيك به رنگ‌هاي سپيد و آبي و زرد.

۳- برخي بي‌خودرو و بي‌چادرند. در كنار خيابان سمت ساحل تشكي يا پتويي انداخته‌اند. در كنارشان ساك يا بقچه يا كيسه‌هاي پلاستيك قرار دارد.

بچه‌ها در اين صبح زود گاه زودتر بيدار شده‌اند. دارند با هم بازي مي‌كنند. كودك دو، سه ساله‌اي دارد با سه چرخه‌اي كه چرخ جلويش كج شده، بازي مي‌كند. مي‌خواهد چرخ را جا بيندازد. نمي‌تواند. مادرش بلند مي‌شود. به او كمك مي‌كند. چرخ جا مي‌افتد. پسربچه را مي‌بوسد. افراد مسن به سن و سال من! كه صبح‌ها خواب‌شان نمي‌برد، بيدارند و دارند بساط قهوه يا قليان آماده مي‌كنند. اجاق‌هاي كوچكي مثل پريموس يا انگار نارنجكي كه فتيله‌اش مي‌سوزد. پايه دارد و قهوه‌جوش روي آن است. بوي خوش قهوه! سلام مي‌كنم. پيرمرد با پيرزن كنار هم نشسته‌اند. اهل بعلبك هستند. اهل نبي شيث همان روستاي شهيد سيدعباس موسوي. چند روز بعد به همان روستا مي‌رويم. بانويي به سن و سال دختر بزرگم با ظرف آب مي‌آورد. دخترشان است. نامش زينب است. سه تا فرزند دارد. هر سه كنار هم خوابيده‌اند. گويي زندگي فشرده شده است. بوي قهوه پيچيده است. صداي پك‌هاي تند پيرمرد بر ني پيچان قليان و بوي تنباكو و آتش زغال در هم آميخته است. براي من قهوه مي‌ريزد. افق روشن شده است. بيروت نرگس دريا دارد خودش را نشان مي‌دهد. در نور دميدن آفتاب مي‌شكفد. بعدا كه از ارتفاعات كلسياي مشرف بر خليج جونيه بيروت را مي‌بينم. شكل روح در آينه است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون